((به من بگو خدا چه جوريه؟))
مدت زيادي از تولد برادر سکي کوچولو نگذشته بود . سکي مدام اصرار مي کرد به پدر و مادرش که با نوزاد جديد تنهايش بگذارند
پدر و مادر مي ترسيدند سکي هم مثل بيشتر بچه هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي کند و بخواهد به او آسيبي برساند . اين بود که جوابشان هميشه نه بود . اما در رفتار سکي هيچ نشاني از حسادت ديده نمي شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر مي شد ، بالاخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت کنند .
سکي با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالاي در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش مي توانستند مخفيانه نگاه کنند و بشنوند . آنها سکي کوچولو را ديدند که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت. صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت : ني ني کوچولو ، به من بگو خدا چه جوريه ؟ من داره يادم ميره....
صبر کنین بِرَم چوب زیرِ بغلمُ بیارم!
آخر شبی از دوریم در شعر می میری
حسی لجوج بین من و تو نشسته است
کیم وو چونگ، بنیانگذار شرکت دوو
اما من هیچوقت به یک پشه دل ندادم
45730 بازدید
11 بازدید امروز
11 بازدید دیروز
32 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian