جایی که بچگی ام را رها کردم
یادم می آید آن دورترها جایی که بچگی ام را رها کردم ، خانه ای بود که در حصار باغی سبز زندانی بود . دشتی هموار و گشاده رو ، سد راهش بود و گندمزاری طلایی چشم اندازش . در جعبه مداد رنگی ام ، مداد سفید کوتاهترین قد را داشت . هر روز که از مدرسه به خانه می آمدم این مادر بود که آغوش خوش عطر خود را می گشود و مرا در خود پناه می داد و وجودم را لبریز از عشق می کرد و مرا در باغ به گردش می برد . از لابلای کرتهای سبزی میگذشتیم . سبد را پر از سبزی می کردیم . آنگاه ریسمان نازک رنگی بره کوچکم را به دستم می سپرد و مرا راهی دشت سبز روبروی خانه میکرد تا برهام در حسرت دشت بیش از این به انتظار ننشیند . من سرمستانه به سوی آن زمین سخاوتمند قدم برمی داشتم . ریسمان بره را رها می کردم و بر سینه دشت می غلطیدم . ابرها که از راه می رسیدند من راهی آسمان می شدم و در رقصشان نقشها را می پروراندم. و در ذهنم همه را رنگ می کردم . کودکیام،عمق رنگینی داشت . چگونه رهایش کردم ؟ چگونه توانستم ؟ ابرها را که با باد می رفتند از آسمان برمی گرفتم ودر پی شبدرها نگاهم را به سمت زمین می کشاندم ، آن زمین مهربان که سینه اش را به من و ما سپرده بود . ساعتها می گذشت و من مست از خیال . مورچه ها در جستجوی نان بر زمین و من در جستجوی بره ای در دشت که مدتها ، از من جدا افتاده بود . . . باید که می رفتم
جمعه 23 آذر 1386 - 1:48:24 AM