×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

almase movafaghiat

× وقتی بچه بودم دلم میخواست دنیا رو عوض کنم بزرگتر که شدم گفتم دنیا بزرگ است، کشورم را تغییر میدهم. در نوجوانی گفتم کشورم خیلی بزرگ است ، شهرم را تغییر میدهم جوان که شدم گفتم که شهر خیلی بزرگ است،محله خود را تغییر میدهم. به میانسالی که رسیدم گفتم از خانواده ام شروع میکنم. در این آخر عمر میبینم که باید از خودم شروع میکردم . اگر تغییر را از خودم آغاز کرده بودم ، خانواده ام ، محله ام ، شهرم ، کشورم و بالاخره جهان را به قدر توانم تغییر میدادم. هر روز صبح در آفريقا وقتي خورشيد طلوع مي کند يک غرال شروع به دويدن ميکند و مي داند سرعتش بايد از يک شير بيشتر باشد تا کشته نشود هر روز صبح در آفريقا وقتي خورشيد طلوع مي کند يک شير شروع به دويدن مي کند و مي داند که بايد سريع تر از آن غزال بدود تا از گرسنگي نم
×

آدرس وبلاگ من

movafaghiat.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/doktor moremo

جایی که بچگی ام را رها کردم

یادم می آید آن دورترها جایی که بچگی ام را رها کردم ، خانه ای بود که در حصار باغی سبز زندانی بود . دشتی هموار و گشاده رو ، سد راهش بود و گندمزاری طلایی چشم اندازش . در جعبه مداد رنگی ام ، مداد سفید کوتاه‌ترین قد را داشت . هر روز که از مدرسه به خانه می آمدم این مادر بود که آغوش خوش عطر خود را می گشود و مرا در خود پناه می داد و وجودم را لبریز از عشق می کرد و مرا در باغ به گردش می برد . از لابلای کرتهای سبزی می‌گذشتیم . سبد را پر از سبزی می کردیم . آنگاه ریسمان نازک رنگی بره کوچکم را به دستم می سپرد و مرا راهی دشت سبز روبروی خانه می‌کرد تا بره‌ام در حسرت دشت بیش از این به انتظار ننشیند . من سرمستانه به سوی آن زمین سخاوتمند قدم برمی داشتم . ریسمان بره را رها می کردم و بر سینه دشت می غلطیدم . ابرها که از راه می رسیدند من راهی آسمان می شدم و در رقصشان نقش‌ها را می پروراندم. و در ذهنم همه را رنگ می کردم . کودکی‌ام،عمق رنگینی داشت . چگونه رهایش کردم ؟ چگونه توانستم ؟ ابرها را که با باد می رفتند از آسمان برمی گرفتم ودر پی شبدرها نگاهم را به سمت زمین می کشاندم ، آن زمین مهربان که سینه اش را به من و ما سپرده بود . ساعتها می گذشت و من مست از خیال . مورچه ها در جستجوی نان بر زمین و من در جستجوی بره ای در دشت که مدتها ، از من جدا افتاده بود . . . باید که می رفتم
جمعه 23 آذر 1386 - 1:48:24 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


پاییز بهاریست که عاشق شده است


صبر کنین‌ بِرَم‌ چوب‌ زیرِ بغلم‌ُ بیارم‌!


آخر شبی از دوریم در شعر می میری


باربارا دی آنجلیس


درس های آنتونی رابینز


از لولیدن تا پرواز کردن


اعدامِ آخرین سیگار


حسی لجوج بین من و تو نشسته است


کیم وو چونگ، بنیانگذار شرکت دوو


اما من هیچوقت به یک پشه دل ندادم


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

45789 بازدید

70 بازدید امروز

11 بازدید دیروز

91 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements