هيچچيزبدون فلسفه ارزش زيستن ندارد
يه کلاغ روي يه درخت نشسته بود و تمام روز بيکار بود و هيچ کاري نمي کرد... يه خرگوش از کلاغ پرسيد: منم مي تونم مثل تو تمام روز بيکار بشينم و هيچ کاري نکنم؟ کلاغ جواب داد: البته که مي توني!... خرگوش روي زمين کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد... يهو روباه پريد خرگوش رو گرفت و خورد!
نتیجه اخلاقی: برای اینکه بیکار بشینی و هیچ کاری نکنی باید اون بالا بالاها نشسته باشی !
روزي در حيا ط ساختماني دوكودك يك بازي دوست داشتني مي كردند. آنها از خودشان زباني كاملا مخصوص خود ساخته بودند كه بوسيله آن مي توانستند باهم صحبت كنند،بدون اينكه افراد ديگر حتي يك كلمه از آن بفهمند. اولي گفت:بريف ،براف. دومي جواب داد:براف بروفدر طبقه بالا پيرمردي دربالكن نشسته بود وروزنامه مي خواند،درخانه اي كه مقابل اوبود پيرزني به پنجره تكيه كرده بود .زن گفت :آن دو بچه احمق كه پايين هستند چه مي گويند؟اما پيرمرد با نظر او موافق نبود وگفت:من اينطور فكر نمي كنم .زن گفت :نمي خواهي آنچه را كه از سخنان اين دوكودک فهميده اي به من بگويي؟ مرد گفت:اولي گفت:امروز چه روز خوبي است و دومي پاسخ داد:تازه فردا از اين بهتر خواهد شد .پيرزن به تندي به آندو نگاه كرد اما به آرامي سكوت كرد چون دو كودكي كه در حياط بازي مي كردند دوباره شروع كردند به اينكه با زبان رمزي خودشان سخن بگويند .اولي گفت:ماراشي، باراشي،پافي،موشي؟دومي پاسخ دادبروف وبارديگر شليك خنده سردادند.پيرزن با ناراحتي از همسايه اش پرسيد :آيا بازم فهميديد آندو چه مي گويند؟؟پيرمرد بالبخند پاسخ داد :البته،اولي گفت:ما خوشحاليم ازاين كه دراين جهان زندگي مي كنيم ودومي پاسخ داد:جهان خيلي شگفت انگيز و زيباست!پيرزن دوباره پرسيد:آيا جهان واقعا زيباست؟!!! پيرمرد پاسخ داد :بريف،بروف،براف
اين گفت وگو نشانگر اين نكته زيباست كه زيبايي چيزي نيست كه در عالم بيرون به دنبال آن باشيم بلكه حسي است كه از درون بايد زاده شود.اين نوع احساس لطيف و اشراق درون در پرتو قلب سليم ظاهر مي شود قلبي كه كانون عشق و مهر و دريافت زيبايي شناسنامه جهان هستي است.درك زيبايي نياز فطري انسان است كه موجب حركت به سوي تعالي واوج گيري معنوي مي شوداما نزد عارفان و هنر مندان ديني اين زيبايي نيست كه عشق را مي آفريند بلكه اين عشق است كه زيبايي را مي آفريند به قول حافظ:
گر نور عشق حق به دل و جانت او فتد بالله كز آفتاب فلك خوبتر شوي
قبل از آنكه سقراط را محاكمه كنند از ويپرسيدند
بزرگترينآرزويي كه در دلداريچيست؟
در سال 399 قبل از ميلاد، سقراط متهم به كفرو گمراه كردن جوانان شد. او در اين محاكمه متهمشد. خداياني كه آتنيان ميپرستند، او عبادتنميكند...به علاوه جوانان شهر آتن را با افكارخود فاسد ميكنند.
سقراط در دفاعيهاش نقش خويش را نفي نكردو گفت تا واپسين دم و تا زماني كه بتوانم فلسفهباقي را ادامه خواهم داد. او ميتوانست سعي دربهدست آوردن دل قاضي هايي كند كه همشهريخودش بودند اما از آنجا كه خود را مجرمنميدانست نه فرار كرد و نه زير يوغ قاضيهارفت. اجراي احكام براي مردم عادي در روز بعداز محاكمه انجام ميشد. اما اجراي حكم عليهسقراط 30 روز به تاخير افتاد زيرا بعد از اتمامدادرسي دادگاه وسكوت سقراط در برابر دفاع ازخود روزهاي جشن مقدس آغاز شد.
دوستانش در اين مدت سعي كردند كه سقراطرا از زندان نجات دهند اما سقراط قبول نكرد.بالاخره روز موعود فرا رسيد. جلاد ظرفشوكران كه زهري با اثر تدريجي بود، را آورد وسقراط آن را نوشيد. او دوستانش را تسلي ميدادو اشك را از گونههاي آنها پاك ميكرد. هنگاميكه بدنش سنگين شده و پاهايش ورم كرد، باز همبه تعقل و انديشيدن ادامه داد. او با صداي بلند بهمرگ خود ميانديشيد. به مرور كه حرفهايفلسفيگونه به زبانش ميآمد اعضاي بدنشبيحركت ميشد. سرما بر او غلبه كرد و دچارتشنج شد. چهرهاش انقباض پيدا كرد و سپس درآرامشي خاص چشمانش را روي هم بست.
او در آخرين لحظات مرگش ميگفت: او پيروزاست زيرا نه تنها بر هراس از مرگ چيره شده،بلكه بر مرگ خويش نيز غلبه يافته است. هيچچيزبدون فلسفه ارزش زيستن ندارد.
پنجشنبه 6 دی 1386 - 9:17:04 AM