×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

almase movafaghiat

× وقتی بچه بودم دلم میخواست دنیا رو عوض کنم بزرگتر که شدم گفتم دنیا بزرگ است، کشورم را تغییر میدهم. در نوجوانی گفتم کشورم خیلی بزرگ است ، شهرم را تغییر میدهم جوان که شدم گفتم که شهر خیلی بزرگ است،محله خود را تغییر میدهم. به میانسالی که رسیدم گفتم از خانواده ام شروع میکنم. در این آخر عمر میبینم که باید از خودم شروع میکردم . اگر تغییر را از خودم آغاز کرده بودم ، خانواده ام ، محله ام ، شهرم ، کشورم و بالاخره جهان را به قدر توانم تغییر میدادم. هر روز صبح در آفريقا وقتي خورشيد طلوع مي کند يک غرال شروع به دويدن ميکند و مي داند سرعتش بايد از يک شير بيشتر باشد تا کشته نشود هر روز صبح در آفريقا وقتي خورشيد طلوع مي کند يک شير شروع به دويدن مي کند و مي داند که بايد سريع تر از آن غزال بدود تا از گرسنگي نم
×

آدرس وبلاگ من

movafaghiat.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/doktor moremo

آخر شبی از دوریم در شعر می میری

بی گمان انسان پرواز می کند چشماش رو که باز کرد ، جز سفیدی چیز دیگه ای ندید. یه بوی خاصی میومد. این بو رو خیلی دوست داشت. دوباره چشماش رو بست و فکر کرد. از این کار خیلی خوشش میومد ... از فکر اول صبح ، توی رختخواب ... تو یه اتاق تازه رنگ شده. یهو یه چیزی یادش افتاد. با عجله بلند شد و یه نگاه به تقویم کنار تختش کرد. از روی عادت یه آه کوتاه کشید و به ساعت روی دیوار نگاه کرد. خیلی دیر نشده بود. باید اماده میشد. برای یه قرار ساده ... با یه دوست نه چندان ساده ... دوستی که فکر می کرد با اینکه دوستش داره ، ولی هنوز نتونسته بشناستش. ولی به هر حال باید می رفت. موقع شستن صورتش ، تو آینه نگاه کرد. احساس کرد یه چیزی عوض شده. ولی نفهمید اون چیه. وقتی داشت پنیر رو روی نون میمالید ، یاد خوابی که دیشب دیده بود افتاد. ولی هر چی بیشتر فکر میکرد ، اون خواب بیشتر از ذهنش فاصله می گرفت ... تصمیم گرفت دیگه به اون خواب فکر نکنه. صبحونش که تموم شد ، لباساشو پوشید ، کیفشو برداشت ، بند کفشاشو بست و از خونه زد بیرون و به طرف ایستگاه اتوبوس حرکت کرد. به ایستگاه که رسید ، روی نیمکت منتظر اتوبوس نشست. عاشق این بود که از تو ایستگاه ، مردم توی خیابون رو نگاه کن. رفتار مردم عادی براش جالب بود. سعی میکرد حدس بزنه که اونا الان دارن به چی فکر می کنن . با رسیدن اتوبوس ، اونم از رویاهاش بیرون اومد. اتوبوس بر خلاف همیشه خلوت بود و باز هم بر خلاف همیشه جایی برای نشستن پیدا میشد. یه صندلی کنار پنجره رو انتخاب کرد و نشست. همیشه وقتی از توی ماشین به منظره های بیرون نگاه میکرد ، که چطور سریع از از مقابل چشماشعبور می کنن ، یاد روزهای عمر خودش می افتاد ... با اینکه خیلی جوون بود ولی به گذر عمر و مرگ ، زیاد فکر می کرد. از اتوبوس که پیاده شد ، خیلی ناگهانی ، خوابی که دیشب دیده بود رو به یاد آورد. آره خودش بود. خواب دیده بود که مرده و مردم دارن می ذارنش توی قبر ... خندید و یادش افتاد که همیشه شنیده بود که خواب زن چپه ! در حال رد شدن از خیابون و فکر کردن به این موضوع بود که ناگهان .... ناگهان خوابش تعبیر شد ! .... و این بار بر خلاف همیشه ، این مردم بودند که اون رو زیر نظر داشتن ..... البته نه خودش رو ، بلکه جنازشو ....... ________________________________________ هذیونیات مثل همیشه ، با همون تیپ همیشگی داشتم از اون مسیر همیشگی برای هدف همیشگیم می گذشتم ... یهو نمی دونم چی شد ، شاید بهم الهام شد یا شایدم خیلی الکی دلم خواست که اون در قدیمی رو که تو مسیرم بود ، باز کنم. احساسم بهم می گفت که پشت اون در چیزی هست که همیشه دنبالش بودم. نمی دونم. به هر حال تصمیم خودمو گرفته بودم ... باید بازش می کردم. به نظر کار ساده و مسخره ای میومد. ولی با اولین تلاش فهمیدم که زیاد هم درست فکر نمی کردم. یعنی حتی نزدیک شدن به اون در هم به نظر کار حضرت فیل میومد. اخه هر وقت بهش نزدیک میشدم ، یه بلای آسمونی یا زمینی منتظرم بود. روز اول نزدیک بود جزقاله بشم ! روز دوم نزدیک بود خفه بشم ! ( چراشو نپرسید که گفتنی نیست ) روز سوم نزدیک بود سیل منو ببره ! روز چهارم نزدیک بود اون قلوه سنگی که نمی دونم چه جوری از آسمون افتاده بود ، بخوره تو مغزم ! روز پنجم و روز ششم و روز هفتم و ... . و بالاخره یکسال از اون روزی که این فکر احمقانه افتاد تو مغزم گذشت. شاید فکر کنید من آدم روانی ای هستم یا شایدم خیلی بیکار بودم که تا الان با گذشت یکسال یا دقیقتر 366 روز ( آخه امسال کبیسه بود ) هنوزم دست از سر کچل اون در بر نداشتم. خودم هم هنوز به نتیجه ای نرسیدم ... ولی تصمیم خودمو گرفتم. فردا رو هم به سراغ این در میرم ، اگه باز شد که چه بهتر وگرنه دیگه هیچوقت بهش فکر نمی کنم و دست از سرش بر می دارم ... خوب ، امروز ، فرداست ! من الان جلوی اون در لعنتی ام ... تا الان که 3 دقیقه است اینجا واستادم ، هیچ اتفاقی نیفتاده و این یه رکورد تو این 366 روزه. بیشترین زمان برای هیچ اتفاقی نیفتادن 2 دقیقه و 41 ثانیه بود ... خوب ... امتحان می کنیم ... به نظر میاد که قفل نباشه ... پس 1 ، 2 ، 3 ... باز شد ... خدای من ... حدس می زنید چی پشت این در لعنتی باشه ؟ هان ؟ خوب ، مثل اینکه دوباره باید از اول شروع کنم. آخه الان یه در بسته ی دیگه رو به رومه ... ! ________________________________________ آغاز خدا آغاز را بیهوده خلق نکرد ... پس برای اینکه همین جوری الکی کار پر فایده ای کرده باشیم پس آغاز می کنیم .... چپق خاطره را روشن کرد و چنین گفت پدر: بوی جوی و علف و خوشه گندمزاران لذتی بی پایان دارد در من کوله بار سفرم را باید بربندم، سفری در پیش است سفری تا دل ده سفری تا به فراسوی افق های خیال. زاد راه سفرم دانی چیست؟ شروه و عشق و پریشانی و یک جرعه نسیم. باید ای دوست دلی وام کنم دلی از طایفه منقرض اجدادم. عاطفه رخت سفر بسته ز شهر دل من. دل شهری شده ام را روزی می فروشم ارزان چه کسی می خرد آن را؟ ..... چه کسی؟! می فروشم ارزان به کلامی از مهر به دو پاپاسی عشق!... و هنوز هم میتوان میتوان در ماورای یک نگاه عشق را بی دغدغه احساس کرد می توان این عشق را چون رشته محکم پر پیچ وتاب یاس کرد می توان در اسمان زندگی چشمها را بر افقها باز کرد می توان در بی کران یک نگاه فصل سبز عشق را اغاز کرد قلبم کاروانسرایی قدیمی است.من نبودم که این کاروانسرابود.پی اش را من نکندم بنایش را من بالا نبردم دیوارش رامن نچیدم.من که آمدم او ساخته بودوپرداخته ودیدم که هزارحجره دارد و از هر حجره قندیلی آویزان که روشن بودومی سوخت.از روغنی که نامش عشق بود. ... قلبم کاروانسرایی قدیمی است. من اما صاحبش نیستم.صاحب این کاروانسرا هم اوست.کلیدش را به من نمی دهد درها را خودش می بندد خودش باز می کند اختیار داریش با اوست. اجازه ی همه چیز. قلبم کاروانسرایی قدیمی است.همه می آیند و می روندوهیچ کس نمی ماند.هیچ کس نمی تواند بماند که مسافر خانه جای ماندن نیست.می روند و جز خاک رفتنشان چیزی برای من نمی ماند. کاش قلبم خانه بود خانه ای کوچک و کسی می آمدومقیم می شد. می آمد و می ماند وزندگی می کرد.سال های سال شاید. هر بار که مسافری می آید کاروانسرا را چراغان می کنم و روغن دان قندیل ها را پر از عشق.هر بار دل می بندم وهر بار فراموش می کنم که مسافر برای رفتن آمده است. نمی گذارد. نمی گذارد که درنگ هیچ مسافری طولانی شود.بیرنش می برد بیرونش می کند.ومن هر بار در کاروانسرای قلبم می گریم. غیور است و چشم دیدن هیچ مسافری را ندارد.همه جا را برای خودش می خواهد همه ی حجره هارا خالی خالی ... و روزی که دیگر هیچ کس در کاروانسرا نباشد او داخل می شود با صلابت و سنگین و سخت.آن روز دیوارها فرو خواهند ریخت و قندیل ها آتش خواهند گرفت و آن روز که او تنهامهمان مقیم من باشد کاروانسرا ویران خواهد شد . آن روز دیگرنه قلبی خواهد ماند و نه کاروانسرایی. اگر مرد بینایی را در راه ببینی نه با کلام به او سلام کن نه با سکوت ( از : Zenrinkushu ) یک �مرد� ... آه ! بین دو تا �زن� کشیده شد یعنی که عشق از دو طرف آفریده شد یک خطّ سرخ... روی لب هر دو زن نشست رنگِ تمامِ صفحه ی کاغذ پریده شد! ازیک طرف صدایِ �تو را دوست دارَمَت� از یک طرف �برو پی کارَت� شنیده شد...  نقّاش گفت که: ... گفت ... اين طرح آخر است یک قطره رنگ روی لباسش چکیده شد، مردِ میانِ بوم که حالا سیاه بود در لا به لایِ خط خطیِ خود تنیده شد، یک زن بدونِ مرد پر از لکّه لکّه شد یک زن بدونِ آن دو نفر، خوب دیده شد!  نقاش گفت: -�قیمت این ... این... برایتان ....�  زن � مرد � زن  ... تابلوی آخِر خریده شد. این زخم ها تمام تنم را گرفته است تنها نه تن ... که پیرهنم را گرفته است - این زخم ها که مثل خوره توی انزوا سلول آخر بدنم را گرفته است - حسی لجوج بین من و تو نشسته است از من " تو" را و از تو " منم " را گرفته است از لابلای خاطره ها عطر غربتت با باد آمده ... کفنم را گرفته است * من می روم ... و دست مرا باد می برد عشق تو ... دست گور کنم را گرفته است زنی که صاعقه وار آنک ردای شعله به تن دارد فرو نیامده خود پیداست که قصد خرمن من دارد همیشه عشق به مشتاقان پیام وصل نخواهد داد که گاه پیرهن یوسف نشانه های کفن دارد ... ( استاد حسین منزوی ) دوشیزه ی بالا بلند غمزه کشمیری لب های تو یاقوتی و ابروت شمشیری چشمان تو فیروزه ی اصل نشابوری ... و گونه هایت سیب های سرخ ازمیری موهای تو یک ابشار سرد سرگردان دستان من دو قایق غرق سرازیری والتین والزیتون ... تو را من دوست می دارم ای بوی زیتون در تنت ! بانوی انجیری ! دیوانه ای هستم که می گردد به دنبالت دیوانه ای مانند موهای تو زنجیری ... شاید بیابم در غزل ها یک نشان از تو بانوی بانوهای دوران اساطیری * آخر شبی از دوریت در شعر می میرم آخر شبی از دوریم در شعر می میری
شنبه 20 بهمن 1386 - 9:12:57 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


پاییز بهاریست که عاشق شده است


صبر کنین‌ بِرَم‌ چوب‌ زیرِ بغلم‌ُ بیارم‌!


آخر شبی از دوریم در شعر می میری


باربارا دی آنجلیس


درس های آنتونی رابینز


از لولیدن تا پرواز کردن


اعدامِ آخرین سیگار


حسی لجوج بین من و تو نشسته است


کیم وو چونگ، بنیانگذار شرکت دوو


اما من هیچوقت به یک پشه دل ندادم


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

45781 بازدید

62 بازدید امروز

11 بازدید دیروز

83 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements